به نام خدا
شب ، بلندی های کوه را در بر گرفته بود و کوهنورد هیچ جا رو نمیدید .
همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستارگان را پوشانده بود
همانطور که از کوه بالا می رفت و چند قدم مانده بود به قله
لیز خورد و در حالی که با سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد .
در هنگام سقوط فقط لکه های سیاهی را جلوی چشمانش میدید
و احساس وحشتناک مکیده شدن از سوی جاذبه زمین را حس می کرد .
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش سفت شد .
بدنش میان آسمان و زمین معلق مانده بوده و فقط طناب او را نگه داشته بود .
در این لحظه با تمام وجود فریاد کشید
خدایا کمکم کن
ناگهان صدائی پر طنین که از آسمان شنیده میشد جواب داد :
از من چه میخواهی ؟
ای خدا نجاتم بده
واقعا اعتقاد داری که من میتوانم نجاتت بدهم ؟
البته که باور دارم
اگر باور داری طنابت را که به کمرت بسته شده است پاره کن
پاره کنم ؟ دراین صورت سقوط نخواهم کرد ؟
و مرد تصمیم گرفت طناب را پاره کند .
فاصله او تا زمین فقط یک متر بود و او به راحتی بر زمین افتاد
خدایا متشکر . اگر طناب را پاره نمیکردم مطمئنا تا رسیدن گروه نجات یخ می زدم
راستی ما چقدر به طنابمان اعتقاد داریم و چقدر به
خدایمان